جمعه 88 بهمن 16 :: 12:35 عصر :: نویسنده : مطالب وبلاگ های پارسی بلاگ
چشمهایم را که بستم...میدونستم خوابم نمی بره... یاد کودکی افتادم و قصه مادر بزرگ : نمکی هفت در را بستی ؛نمکی یک در را نبستی.... این قصه را هرشب مادر بزرگ برایم تعریف می کرد و نمی دونم چه راز و آرامشی بین صدای مادر بزرگ بود ، که هیچ وقت خواب نگذاشت آخر قصه را بفهمم. چه قدر این روزها چشمهایم را می بندم ولی با چشمهای بسته تا صبح بیدارم. پ.ن 1.میلاد امام حسن (ع) را به همتون تبریک میگم. 2.این روزها کنار سفره افطار جای خیلی ها خالی است... 3برای شادی روح هرکی دوستش داشتیم و الان تو یک شهری تو آسمونه ؛صلوات... 4.ببخشید خیلی غمگین بود...خوب دلم تنگ شده. موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||